عشق ممنوعه
شریعتی خیابونیه داخل دزفول که بیشتر مربوط به جوونا ست اونجا بازار اما هرچی فشن مدروز ودختر وپسره اونجاست.دیروز بادوستم رفته بودم شریعتی ماشین ها پشت چراغ قرمز ایستاده بودن من حواسم خیلی پرت بود میخواستم از خیابون رد بشم بعد باخودم گفتم"چرا ماشین ها ایستادن"تازه رفتم پیاده رو بعدش دوستم گفت:مگه نمیخوای بریم اونور خیابون گفتمش:آره گفت:دیوونه تا چراغ قرمزه بیا بریم. تازه دوهزاری افتاد که ماشین ها پشت چراغ قرمز ایستادن که عابرهای پیاده رد بشن .خلاصه این یه سوتی بزرگ از من بود. توشریعتی بودیم بادوستم پسری اومد جلوراهمونو گرفت به دوستم گفتم:دستتو بده به من.دستشو گرفتم بعد پسره گفت:بیا دست منم بگیر.گفتمش برو بابا من بیام دست جوجه فشنی مثل تورو بگیرم. خلاصه تا ساعت نه شب که داشتیم میچرخیدیم متلک شنیدیم. تازه یکیشون رفته بود توی صورت دوستم بهش گفت:داااااااایییییییه......(به دزفولی) یه روز سرکلاس زبان فارسی بودم.یه سوالی توکتاب بود :هسته را مشخص کنید؟ بعد خانم گفت:بچه ها منظور این سوال چیه. گفتم:هسته را مشخص کنید بعد گفت:تابلوووو اینو که نوشته............... یه بارم یکی از بچه هاسرکلاسش میخواست یه سوال بپرسه .هول کرده بود سوال تو زبونش نمیچرخید همش ززززززززز میکرد بعد خانمم گفت:داوود ززززززززززززززززززززز جون بکن... کلی دبیرای ام السلمه همچین آدمایی هستن اهل ضایع کردن. اما نمیدونم چرا ضایع نمیشن یه بارم همین خانمه برگه ی امتحانیمو صحیح کرد من نگاه نمرش نکردم فقط نگاه خط های قرمز کردم دیدم همشو قرمز کرده خیلی ترسید دیدم اخرش نوشته بود از از هشت نمره هفت گرفتی......... کلی دبیرای ام السلمه همچین آدمایی هستن اهل شوک دادن به بچه ها راه لغو امتحان: هروقت دبیر اومد کلاس گفت:کتاباتونو جمع کنید .همه بگیم واسه چی مگه امتحان داریم. معلم شوکه میشه اول باور نمیکنه بعد که میفهمه زرنگ ها هم درس نخوندن به همه میگه :پس چرا من فکرکردم امتحان دارید؟ خلاصه این سوال تا آخر زنگ توگوشش میپیچه .بعد آخرزنگ میپرسه پس امتحان کی ازتون بگیرم هفته دیگه خوبه ماهم میگیم خانم امرو امتحان داشتیم پس چرا ازما نگرفتین ما کلی خونده بودیم . بعد خانم عصبانی میشه به نشانه ی قهر میره بیرو ن هفته ی بعد که میاد فراموش میکنه. کلی دبیرا ام السلمه آلزایمر دارن........ مدرسه ی جدیدم اسمش ام السلمه ست.خیلی خوش میگذره. یه بار سرکلاس بودیم بعددبیر زبان انگلیسی م گفت "درک مطلب رو بخون " منم خوندم صدامو کلفت کردمو شروع کردم بخوندن اونقدر غلیظ خوندم بعد کلاس یه دفعه ساکت شد فکرکردم دارم عالی میخونم همینطورخوندم تا اینکه یه دفعه خانم گفت"شهرزاد دیگه بسته کلاسو مسخره گرفتی" یکی از دوستام گفت"شهرزاد لهجه انگلیسی رو با فارسی دری اشتباه گرفته" خلاصه کلاس رفت رو هوا . با اینکه رشتهاش ادبیات بود، هر روز سری به دانشکده تاریخ میزد. همه دوستانش متوجه این رفتار او شدهبودند. اگر یک روز او را نمیدید زلزلهای در افکارش رخ میداد؛ اما امروز با روزهای دیگر متفاوت بود. میخواست حرف بزند. میخواست بگوید که چقدر دوستش دارد. . تصمیم داشت دیگر برای همیشه خود را از این آشفتگی نجات دهد. شاخه گلی خرید و مثل همیشه در انتظار نشست. تمام وجودش را استرس فرا گرفتهبود. مدام جملاتی را که میخواست بگوید در ذهنش مرور میکرد. چه میخواست بگوید؟ آن همه شوق را در قالب چه کلماتی میخواست بیان کند؟
متن کامل داستان در ادامه مطلب
در همین حال و فکر بود که ناگهان تمام وجودش لرزید. چه لرزش شیرینی بود. بله خودش بود که داشت میآمد. دیگر هیچ کس و هیچ چیزی را جز او نمیدید. آماده شد که تمام راز دلش را بیرون بریزد. یکدفعه چیزی دید که نمیتوانست باور کند. یعنی نمیخواست باور کند.
کنار او، کنار عشقش، شانه به شانه اش شانه یک مرد بود. نه باور کردنی نبود. چرا؟ چرا زودتر حرف دلش را نزده بود. در عرض چند ثانیه گل درون دستش خشک شد. دختر و پسر گرم صحبت و خنده از کنارش رد شدند بیآنکه بدانند چه به روزش آوردهاند. نفهمید کی و چگونه از دانشگاه خارج شدهاست.
وقتی به خودش آمد روی پل هوایی بود و داشت به شاخه گل نگاه می کرد. شاخه گل را انداخت و رفت. تصمیم گرفت فراموشش کند. تصمیم سختی بود. شاید اگر کمی تنها کمی به شباهت این خواهر و برادر دقت میکرد هرگز چنین تصمیم سختی نمیگرفت.